حرف دل یکی بد بخت تر از ما...
یاد دارم در غروبی سرد سرد،
میگذشت از کوچه ای یک دوره گرد...
داد میزد کهنه قالی میخرم،دست دوم جنس عالی میخرم.
اشک در چمان بابا حلقه بست!
عاقبت آهی کشید بغضش شکست...
اول ماه است و نــان در سفــره نیـــست!
ای خـــــــدا شکـــرت ولی این زندگیــــست؟!
بوی نان تازه هوشم برده بود
اتفاقاً مـــادرم هــم روزه بــود...!
خواهــرم بی روســری بیــرون دویــد...
گفت آقـــا سفـــره خـــالی میـــخرید؟!